چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:12 صبح
چشای تو نور کوچه باغ روزه
چشای من ظلمت شب نیازه
با هم دیگه رازو نیازی داشتیم
حکایتِ دور و درازی داشتیم
امّا پس از اون آشنایی اون همدلی اون هم زبانی
از گَرد راه اومد جدایی
رفتی و چشم به رام گذاشتی،،، توو این قفس تنهام گذاشتی
حالا نمیدونم کجایی
کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می داد
کاشکی چشامون باز توو چشم هم می افتاد
امروز اگه تاریک و خاموش و سیاهه
فردا که شد دنیا پر از خورشیدو ماهه
فردا که شد دنیا پر از خورشیدو ماهه...
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]